" بِسمِ رَبّ المـَــــــــهدی ..."
امان از این پنجشنبه های زمین آقا ..
چقدر زود به زود به هم می رسند و
مرا آشفته ی نیامدنت می کنند ...
از کدام قصه شروع کنم ؟
از کدام پنجشنبه ؟
از اولینش که مرا بیقراره حضورت کردی و
در پس پرده پنهان شدی ؟
یا از آخرینش که مرا بی تاب ظهورت کرده ای ؟
بیا ببین ..
باز هم من مانده ام و ثانیه های رو به پایان پنجشنبه ی
دیگرم با تو ..
نمی دانم با کدام واژه بگویم ؟
در انتظار نفخ صوره ظهورم آقای من ..
چشم براه قیامت زمینم ...
بیا : قیامتم را برپا کن ...
بیا : صور را می دمند : صحرای محشرش با من ..
دلم را بر صراط مستقیم ظهورت پهن کرده ام :
محشری برپاست این گوشه ی زمین در جان من ..
بیا و از محشره بیقرارم عبور کن ..
اجازه بده سایه ی قامت دلربایت بر صحرای جانم بنشیند ..
بیا قدم بر جانم بگذار ..
جانم به قربانت ... : ......
.................................................................
......... بمانـــــــد..........
واژه ای پیدا نکردم برای ادامه ...
نقطه چین ها : یعنی : می نویسم بعدا ..
" اللّهم عجّل لولیّک الفرج و العافیة و النّصر
و جعلنا من خیره انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه ... "
برچسب ها: دلنوشته